صداي شور وغوغاي بچه هاي جلسه قرآن حياط حرم راپر کرده بود.بچه ها کيف وپلاستيک به دست بي صبرانه منتظر رسيدن اتوبوس بودند تا آنهارا به اردوگاه ببرند .
اتوبوسها آمدند بچه ها را مرتب کرديم وگروه گروه سواراتوبوس کرديم از همان اول احســـــــاس کردم راننده اتوبوس با شور وشوق زيادي به بچه ها نگاه ميکند ومثل خيلي از راننده ها که از سر وصداي بچه ها چهره در هم ميکشند نيست. بالاخره بچه ها روي صندليها نسبتاً آرام گرفتند .راننده در حالي که قطره اشکي چشمهاي مهربونش رو  برّاقتر کرده بود روبه بچه ها ايـستـــــــــاد وگفت : ((بچه ها ميخوام ماجرايي رو که براي خودم اتفاق افتاده براتون تعريف کنم .)) 
بچه ها روساکت کردم وهمه چشم به دهان راننده دوختيم :
((چند سال پيش دراثريک بيماري فلج شدم وبايد روي ويلچر مينشستم وروز به روز وضعيتم بدتر مي شد کسي هم نبود که تر وخشکم کند ولباس و بدنم به قدري کثيف شده بود که بوي بدش همه را از من فراري مي داد.آمدم توي صحن حرم آقا سيد علاء الدين حسين (عليه السلام)خواستم بـــروم داخل حرم که يکي از خادمها جلويم راگرفت :(( برو بيرون بوي گند ميدهي .))
دلم شکست آمدم گوشـه حياط روبه حرم کردم وبه پسر موسي بن جعفر عرض کردم آقا جـــــــون خادمت توي حرم راهم نـداد. نميدونم چقدر اونجا ماندم وگريه کردم خوابم برده بود يانه که آقايي نوراني به سمتم آمد که مثل بقيه ازبوي گندم اخم نکردوبامهرباني به چهره کثيفم نگاه ميکرد آنقدر محو تماشاي اوشده بودم که نفهميدم که من که فلج بودم چطور روي پاهايم ايستاده ام.))


برچسب‌ها: داستان مصوّر, نقاشی و تصویر گری کتاب کودک, کرامات حضرت سید علاء الدین حسین علیه السلام
+ نوشته شده توسط علی اکبر رستگار در سه شنبه چهاردهم دی ۱۳۸۹ و ساعت 13:45 |