مردم درمسجد منتظر پيامبر بودند اما بچه هاي بازيگوش مدينه راه رابر پيامبر بسته بودند وپيامبر به نوبت بچه ها را بردوش خود سوار مينمودند صداي شادي بچه ها کوچه راپر کرده بود مردم که نگران شده بودند بلـال را به دنبال پيامبر فرستادند بلـال تا بچه ها راديد که از سروکول پيامبر با لـا مي روند با عصبانيت به سمت بچه ها رفت تا آنها را از پيامبر دور کند اما پيامبر اورا راآرام کرد وبه او فرمود تا به خانه رود وبراي بچه ها چيزي بياورد بلـال به خانه پيامبر رفت و از حضرت زهرا چند گردو گرفت وبه پيامبر دادپيامبر به بچه ها فرمود  بچه ها آيا شترتان را به قيمت اين گردوها به من ميفروشيد بچه ها که ازبس بازي کرده بودند گرسنه شده بودند يک صدا گفتند:بــــــــــــــــــله گردوها راگرفتندو هريک در گوشه اي مشغول شکستن گردو شدند پيامبر خوشحال وخندان  به مسجدآمد وبه مردم فرمود :يک روز برادران يوسف اورا به چند درهم فروختندوامروز بچه هاي مدينه مرا به چند گردو!

 کانال تلگرامی وبلاگ قرآن مبین:

https://telegram.me/QURANMOBIN110


برچسب‌ها: داستان مصوّر, نقاشی و تصویر گری کتاب کودک
+ نوشته شده توسط علی اکبر رستگار در شنبه سی ام بهمن ۱۳۸۹ و ساعت 15:13 |