پيامبر رحمتپیامبر رحمت

اصحاب اطراف پيامبر (صلی الله عليه وآله) نشسته بودندکه ناگهان مردی خشمگين وارد شد و فرياد زد :اين محمد کجاست که به خدايان ما توهين کرده  تا اورا بکشم!

اصحاب خواستند تا به مرد اعرابی حمله کنند اما پيامبر مانع آنها شد .نزديک آن مردآمدو به او که ازچهره خسته وخاک آلود ش معلوم بود راه درازی را آمده فرمود :شما الآن خسته وگرسنه ای بهتراست غذايي بخوری واستراحتی کنی آن وقت خودم محمد را به تو نشان خواهم داد.

مرد اعرابی بعد از آن که غذايي خورد دنبال بالشی می گشت که کمی بخوابد پيامبر سر اورا روی پای خود گذاشتند ومرد به خواب رفت وقتی بيدار شد آفتاب بالا آمده بود سراسيمه بلند شد وبا شرمندگی به چهره مهربان ونورانی پيامبر نگاه کرد .پيامبر با لبخندی بر لب فرمود: محمد منم !

اما ديگر در قلب اعرابی عشق به محمد جای نفرت را گرفته بود.

 کانال تلگرامی وبلاگ قرآن مبین:

https://telegram.me/QURANMOBIN110


برچسب‌ها: داستان مصوّر, نقاشی و تصویر گری کتاب کودک
+ نوشته شده توسط علی اکبر رستگار در شنبه هشتم مهر ۱۳۹۱ و ساعت 9:57 |